نا امیدانه تلاش می کنم نادیده بگیرم زخم هایی را که روزگار آرام آرام دارد حک می کند بر تن زودرنج تو. تو که تنها تکیه گاه، تنها روزنه امید هستی برایم که می خواهم تا ابد به آن مومن بمانم. آری عزیزترینم، یاور ترینم، هضم بزرگی این اندوه برای من هم، درست اندازه خودت، دشوار است.
نمی دانی غم دیدن چشم هایت وقتی می آیی ونمناک می شوند چه می کند با روح پریشانم. آه ... اگر می دانستی هر روز که می آیی و نگاهم می افتد به موهایت، که سفید تر از دیروز شده، که می بینیم دو سال است برای بالا رفتن از پله ها دستت به طرف زانوهایت می رود، که می بینم چروک های پیشانی ات زیاد و زیاد تر می شوند و تو، که هر روز خسته تری از دیروز، که می بینم قهرمان مهربان التیام کابوس های کودکی ، دارد روز به روز پیش چشم خودم، پیرتر و افتاده تر می شود. آه .. دلم چه می گیرد! اگر می دانستی اینرا که چه مایوس وار دیر زمانی است دلم می خواهد یک روز، همه این پرده های متعدد را، که من و تو در این سالهای دراز بر پنجره های اتاق های دیوار به دیوار رابطه مان آویخته بودیم، کنار بزنم، در آغوشت آرام بگیرم و یک بار برای همیشه به تو بگویم که چقدر دوستت دارم: بیشتر از هر کس دیگر و هر چیز دیگر در این دنیا و برایم با ارزش تری از همه، و چقدر عاجزانه به بودنت و ماندت تا همیشه محتاجم و محتاج می مانم؛ ولی لال می شوم و نمی گویم. و نمی دانی چه زجر بزرگی است برایم مروز آن همه تلخی، که سطر سطر همه برگ های دفتر خاطرات را خط خطی کرده، که گویی تمام سهم تو ازعدالت بودند و من که بیشرمانه بر آن افزودم. التماس می کنم! بیش از این نخواه تا غرق شوم در این اقیانوس سیاه احساس تلخ پشیمانی که هر شب و هر روز و هر لحظه با من است. باش و آنقدر به من فرصت بده تا همه بدی های خودم را و دیگران را برایت جبران کنم.