صفحات

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

ترس

نا امیدانه تلاش می کنم نادیده بگیرم زخم هایی را که روزگار آرام آرام دارد حک می کند بر تن زودرنج تو. تو که تنها تکیه گاه، تنها روزنه امید هستی برایم که می خواهم تا ابد به آن مومن بمانم. آری عزیزترینم، یاور ترینم، هضم بزرگی این اندوه برای من هم، درست اندازه خودت، دشوار است.
نمی دانی غم دیدن چشم هایت وقتی می آیی ونمناک می شوند چه می کند با روح پریشانم. آه ... اگر می دانستی هر روز که می آیی و نگاهم می افتد به موهایت، که سفید تر از دیروز شده، که می بینیم دو سال است برای بالا رفتن از پله ها دستت به طرف زانوهایت می رود، که می بینم چروک های پیشانی ات زیاد و زیاد تر می شوند و تو، که هر روز خسته تری از دیروز، که می بینم قهرمان مهربان التیام کابوس های کودکی ، دارد روز به روز پیش چشم خودم، پیرتر و افتاده تر می شود. آه .. دلم چه می گیرد! اگر می دانستی اینرا که چه مایوس وار دیر زمانی است دلم می خواهد یک روز، همه این پرده های متعدد را، که من و تو در این سالهای دراز بر پنجره های اتاق های دیوار به دیوار رابطه مان آویخته بودیم، کنار بزنم، در آغوشت آرام بگیرم و یک بار برای همیشه به تو بگویم که چقدر دوستت دارم: بیشتر از هر کس دیگر و هر چیز دیگر در این دنیا و برایم با ارزش تری از همه، و چقدر عاجزانه به بودنت و ماندت تا همیشه محتاجم و محتاج می مانم؛ ولی لال می شوم و نمی گویم. و نمی دانی چه زجر بزرگی است برایم مروز آن همه تلخی، که سطر سطر همه برگ های دفتر خاطرات را خط خطی کرده، که گویی تمام سهم تو ازعدالت بودند و من که بیشرمانه بر آن افزودم. التماس می کنم! بیش از این نخواه تا غرق شوم در این اقیانوس سیاه احساس تلخ پشیمانی که هر شب و هر روز و هر لحظه با من است. باش و آنقدر به من فرصت بده تا همه بدی های خودم را و دیگران را برایت جبران کنم.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

یکی شبیه تو

چقدر شبیه توست
که همیشه می خندیدی
و مثل همیشه
وقتی می آید
من و او، تنهای تنها
حتی بدون تو
ساعت ها خیره می شویم به چشم های هم
بعد رشته ها می آیند و به هم وصل مان می کنند
آنوقت دیگر نه می ترسم، نه غریبی می کنم
مثل خودت می شود برایم
یکی که می شویم
گویی نشانی از خانه ات به من داده باشند
و چه کیفی دارد آغوش همیشه بازش برای وسوسه های سیر نشدنی من
نه مثل تو که حالا دیگر انگار کم نداریش
وقتی می آید
انگار از سال ها پیش
نه چیزی عوض شده
نه این همه وقت گذشته است
و این چقدر خوب است
و او که می آید همیشه خوب است
و چقدر این را که می دانم همیشه با من می ماند را دوست دارم
آه! مثل آن روزها

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

گلایه

در این سخت ترین روزها، «تنها ترینم».

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

سفر به لحظه هایی که دوراند

در تاریکی شب همه توی اتاقی هستیم و در حالی که چراغ ها خاموش اند، من و همه آنهایی که دوستش دارم دور هم جمع شده ایم. همه خواب هستند و ما با وجود اینکه دلهره داریم مبادا کسی از شنیدن سروصدا های ما بیدار شود، همچنان مشغول به شیطنت های کودک وارمان هستیم. همه هستند. حتی ساحل هم هست! صحبت هایمان که ته می کشد به پیشنهاد من شروع به بازی پوکر می کنیم. همان شوق و شور را دارم که همیشه موقع شروع بازی داشته ام. مخلوطی از هیجان و لذتی بی پایان. 
***
همه دوستانم توی یک اتاق جمع شده اند . وارد اتاق که می شوم می بینم کسی روی زمین دراز کشیده. با ریش نتراشیده و اندامی فربه و صورتی مملو از معصومیتی کودکانه. رویش ملحفه ای افتاده.چیزی شبیه یک گوشی تلفن قدیمی که به یک گوشش چسبیده و آن را با دست هایش نگاه داشته است. بچه ها به سبک اجرای سرودهای کودکانه دبستان دسته جمعی شروع به خواندن ترانه ای می کنند. محو ترانه بچه هاشده ام. ناگهان می فهمم فردی که روی زمین دراز کشیده، مرده است.  ترانه ای که بچه ها می خوانند موسیقی ای است که مرد عمری در آن اتاق، در دنج تنهایی اش به آن گوش می داده و حال انگار مرثیه ایست بر نبودنش. دوباره به چهره اش نگاه می کنم. با یک گوشی در دست و با معصومیتی کودکانه، به یک سو دراز کشیده، با چشمهایی بسته که دیگر هیچ وقت باز نخواهند شد. می زنم زیر گریه. انگار تازه او را شناخته ام. بی تفاوتی در چهره بقیه ملموس است: «دیوانه ای از جمع دیوانگان کم شده».  یاد پاکی نگاه هایش می افتم. معصومیتی که در طول عمرش کمتر سعی کردم قدر دانشان باشم. باران اشک هایم صورتم را کاملا خیس کرده است... بچه ها هنوز دارند ترانه می خوانند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

روزهای بی ستاره

منتظر یک خبر خوبم. زندگی هم بصورت انگل وار می گذرد. از خودم خسته شده ام. از همه چیز و یک حسی درونم مدام دارد می گوید خیلی با آدمیزاد فاصله گرفته ام. و می گوید ایندفعه کاملا با قبل تر ها فرق می کند، آنقدر فاصله زیاد شده که جبرانش ممکن نیست. خودم ولی نمی دانم. وضعم خراب است و باید درست شود ولی چطوری اش را و کی و کجایش را نمی دانم. دلم می خواست با تمام وجود به یک معجزه اعتقاد داشتم. دارم فکر می کنم که چقدر صبر؟ و تا کی؟ و چرا اصلا باید امید داشت که با صبر کردن آن چیزی که می خواهم اتفاق می افتد؟
سیگار خسته ام کرده. آنقدر می کشم که دیگر نمی توانم وجودم را بدون سیگار تعریف کنم.همه جا و هر لحظه با من است. 

این هم سهمیه ماه سپتامبر.. تا بعد ها

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

یک شب که با بقیه شبها فرق می کرد

اولی می رود. دومی هم همینطور.سومی هم. و بالاخره یک روز نوبت شخصی می رسد که به خیالت رفتنش محال است. زندگی بدون او؟ هه! حرفش را هم نزن.
آخر مگر می شود کسی که فقط با بودنش است که زندگی ات معنی می گیرد، کسی که جوشش زندگی ات فقط به خاطر حضور او است برود؟ نه! زندگی اینقدر ها هم بی رحم نیست!
او می رود. و روزها و ماه ها و سال های بعد، چه ناجوانمرادانه تو می مانی و تو، تو وتنهایی ات، تو و آغوش خالی ای که تمنای یک بار دیگر لمس کردن گرمای تنش را دارد. همان حس سرزدن به مدرسه در تابستان؛ تو بودی و نیمکت های خالی که با نگاه به هر کدام خاطره ای برایت زنده می شد.
زمان که می گذرد به نظر می رسد دوباره شرایط به روال عادی اش بر میگردد. روزها و شب ها بدون حضور او می گذرند. به خودت می گویی آنقدر ها هم سخت نبود. دیگر فکر می کنی فراموش کرده ای همه چیز و همه کس را : با تنهاییت خو گرفته ای. سنگ شده ای.
بعد از گذشت سالهای زیاد در یکی از شب ها.. شبیه همه آن شبهای دیگر که بدون حضورش- بدون داشتن احساسی از نبودنش- سر روی بالشت گذاشته ای، می آید. و چه شور انگیز می آید! گیرم که رویا باشد. گیرم که او دیگرمال تو نیست، گیرم مدت هاست راه زندگی اش از تو جدا است. گیرم سال هاست شب ها با دیگری می خوابد. چه فرقی می کند؟  هنوز هم همان است که بود. من هم.
می بینی همه چیزهنوز تازه است. بکر بکر مثل همان روز هایی که بود. لبخند هایش واقعی است. هنوز هم حضورش برایت تکیه گاهی است محکم و گویی تا ابد پابرجا. یک باره همه بدبختی هایی را که در نبودش کشیده ای فراموش می کنی، دوباره انگار حسی به تو می گوید از ابتدای خلقت گوشه ای اززندگی نیز برای تو در نظر گرفته شده است. و وجود داری. حتی برای چند لحظه کوتاه. به کوتاهی دیدن یک رویا..
.
.
شب عشق زیباترین شب دنیاست
امشب تو ای و من
و هزار ستاره

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

زمان که از دست می رود

حالا باز برای مرض هایی که هر روز در من کشف می کنی مدیتیشن تجویز کن
من که خودم دردم را می دانم
چاره اش را هم
...
فقط افسوس می خورم برای زمان
که از دست می رود

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

در سرزمین رویاهایم رویا می بافم


شب
سکوت
سرزمین جادویی من
سرزمینی که در آن آپارتمان و بزرگراه نمی بینی
ساکنانش ناشناخته اند ولی نه از جنس آدم های آن دیگر سرزمین،
 سرزمین آشفته
.
.
.
روی سر در ورودی سرزمین جادوییم نوشته ام:

ورود غم اکیدا ممنوع
احساس پوچی ممنوع

و در جایی دیگر:
لطفا در این سرزمین به میزان کافی به همدیگر توجه کنید
.
.
.
شب های پر ستاره
آسمان که با نور این همه ستاره روشن تر از روز می نماید
من
دراز کشیده ام روی علف های نمناک
و می فهمم خنکی مطبوعش را،
که لباسم را نمناک کرده ...
غرق در لذت ابدی تماشای آسمان شب و ستاره هایش
و پشت ستاره ها
 کهشانی به رنگ سیاه و ارغوانی و گاهی رده های نور بنفش در افق دوردست
و تکه سنگ هایی که سایه روشنی دارند
حضورشان احساسی لبریز از امنیت برایم به ارمغان می آورد
و نسیمی که حرکتش را روی دست و بعد روی صورتم حس می کنم

آزادی، آرامش ..
اینجا همه واژه ها به مفهوم اصیل خود تجلی یافته اند
قابل لمس،
و چه دست یافتنی!
.
.
.
ساکنان سرزمین آشفته
لطفا از خواب بیدارم نکنید
من دیگر هیج جا نمی روم
همین جا
در سرزمین رویا هایم می مانم
رویا می بافم

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

سیاه

امروز به این فکر می کردم که مسئله ای مثل نابود شدن «همه ی» رویا های یک انسان، واقعا اهمیتش برای بقیه انسان ها چقدر می تواند باشد؟ مثلا در مقایسه با له شدن یک مورچه زیر پا؟ یا بریده شدن سر یک گوسفند؟ یا پخش شدن یک پشه روی دیوار؟

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

توهمی به اسم زندگی عادلانه

هر آدمی در شرایطی مخصوص به خودش به دنیا می آید و بزرگ می شود. از اول و تا همین چند سال پیش فکر می کردم هر چند این شرایط توانایی این را دارد که روی فرد تاثیر بگذارد ولی هر کسی بخواهد می تواند با نیرو و اراده خودش تاثیر این شرایط را خنثی کند و هر آینده ای مطلوبی که خودش می خواهد را برای خود تعیین می کند. این طرز فکر شاید به علت اعتقاد درونی من به وجود عدالت و زندگی عادلانه بود. شرایطی که در آن رشد کردم هیچ وقت نرمال و مثل آدم های دور و برم نبود. همیشه احساس می کردم برآیند شرایطی که در زندگیم وجود دارد در جهتی است که می خواهد مرا از هدف هایم دور کند. به همین خاطر هم همیشه سعی می کردم با موضع گرفتن بر علیه تاثیرات بد و تلاش به حرکت در جهت عکس آن، این شرایط را خنثی کنم و آینده خودم را طوری بسازم که خودم می خواهم، مستقل از هر آن چیزی که محیط تحمیل می کند، و در نهایت چیزی بشوم که خودم می خواهم نه آنکه روزگار می خواهد. همیشه هم امید داشتم که اینطوری خواهم توانست در آینده انسان موفقی باشم؛ مثلِ و یا حتی بهتر از همه آنهایی که شرایط بد من را نداشته اند. همیشه فکر می کردم انسان این توانایی را دارد که موفقیت را با دست های خود و بدون کمک شرایط بدست بیاورد، و تازه این مقابله با این شرایط را تمرینی می دانستم که با روبرو شدن با آنها می شود تجربه کسب کرد و با کمک آنها به سمت تکامل و پیشرفت قدم برداشت.
حالا با گذشت این همه سال دارم به این نتیجه می رسم که با اینکه روشی که پیش گرفته بودم مطلقا اشتباه نبوده - و شاید بشود گفت راهی غیر از آنچه کرده ام نداشتم - با این حال شرایطی که هر کسی توی آن رشد می کند به هر صورت در زندگی هر انسانی تاثیر خودش را می گذارد. من همیشه همه سعی و توانم را روی مقابله با شرایط بد گذاشته ام و در نتیجه و به هر حال با آدمی که در شرایط مطلوب رشد کرده این فرق را دارم که او هم مثل من همانقدر انرژی داشته که می توانسته از آن در جهت تلاش برای بهتر شدن وضعیتش از آن چیزی که بوده استقاده کند. فرض کنید 1000 نفر با هم بخواهند با هم مسابقه دو بدهند، در حالی که یک سری می توانند با سوت داور و بدون هیچ مشکلی می تواند مسابقه را شروع کند ولی عده ای باید اول چندین طناب را از دور پاهای خود باز کرده و بعد شروع به دویدن کنند.
و دقیقا به همین علت است که می گویم این دنیا عادلانه نیست. صرف اینکه چیزی دلخواه ما باشد و به آن علاقه داشته باشیم دلیل بر وجود آن چیز در دنیای بیرونی ما نیست. این برای من که سالها به وجود عدالت در زندگی اعتقاد داشتم و با توهم به عادلانه بودن زندگی تلاش می کردم کمی ناراحت کننده است. خارجی ها اصطلاحی دارند به اسم "?who cares" . سوالی است که معمولا جوابی ندارد. یعنی جواب این سوال آنقدر بدیهی است که جواب دادن به آن مسخره به نظر می آید: "nobody". یک شب دو نفر تصمیم می گیرند باهم بروند زیر پتو و تو را بوجود آورند و در این میان اصولا کسی به نظر تو اهمیت نمی دهد که می خواهی یا نه. بعد هم در شرایط ناتوانی مطلق که شروع به رشد می کنی و دست و پا می زنی برای زندگی کردن و بزرگ شدن. و کسی اهمیت نمی دهد که تو چه چیزی می خواهی "همینه که هست". و کم کم بزرگ می شوی و انسانی می شوی که نتیجه ی ترکیبی از شرایط ارادی و غیر ارادی است. یعنی می شوی همان چیزی که هستی. در آخر هم قضاوت بر اساس همان چیزی است که می شوی و برای کسی اهمیت ندارد که چه چیز هایی تو را به سمت "تو" بودن هدایت کرده و ایده آل تو از "تو" چه بوده است.
کمی غم انگیز است.. و نا امید کننده."?but who cares"
 
ساخت سال 1388 شبهای بی ستاره.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده